۹.۵.۹۵

شک

باید چشم هایم را ببندم، نفس عمیق بکشم و به هیچ چیز فکر کنم. باید جوری نفس بکشم که انگار هیچ اتفاقی توی دنیا نمی افتد. جوری نفس بکشم که یادم برود همه ی این ها بهانه است. که یادم برود میخواستم این که شده نشود. باید نفس عمیق بکشم و فراموش کنم همه ی کسانی که بودند، هستند، نخواهند بود. فراموش کنم همه ی حس هایی که هستند و نیستند. من به صداقت خورشید هم شک دارم. وقتی پشت ابرها پنهان میشود.

۷.۵.۹۵

سرم ، دستم، دلم...

تکیه میدم به دیوار و پاهام لیز میخورن، ولو میشم کف اتاق. یه خط دراز درست وسط سایه ام نقش میخوره. سرم از روی گردن قل میخوره پایین و دور سایه ام میچرخه. زندگی قرار بود غیر از این باشه. سایه ام کش میاد و از لای درزش خون فواره میزنه بیرون. حالا دستام از کتف جدا شدن و هر کدوم یه گوشه از زندگیم میچرخن. قرار بود وقتی چیزی و‌ میخوای بشه. سایه ام انقدر کش اومده که غول مرحله ی اخر شده، بی دست و بی سر. دراز و بی قواره، با زخم بازی که یه جوی خون ازش جاریه. مثل تو کارتونا پاهام کشیده میشن سمت زخم. اختیار سرم دستم نیس وگرنه چشمام و باز میکردم. آخ چشمام...چشمات... دوسشون داشتی. حالا کل اتاق شده سایه ام و قد یه در زخم تیره و چسبناک. دارم کشیده میشم توی زخم و صدام در نمیاد. یک، دو ، سه، چهار.... شروع میکنم به شمردن ، تو دلم که دیگه نیست. پنچ، شش، هفت...چن سال گذشت از اشتباه اول، از اولین لرزیدن دلم... هشت، نه، نه، دیگه نمیتونم، تو زخم غرق شدم و حتی دیگه دهن ندارم برای فریاد، کمک، یکی.... سرم مثل توپ فوتبال دور اتاق میچرخه...

آدمهای نارنجی


آدم های احساساتی همیشه برایم جذاب بوده‌اند. همان هایی که مثل شعر های سهراب زلال هستند. با دیدن باران مثل بچه‌ها ذوق میکنند. قلب‌شان درد میگیرد وقتی برگ گلی میمیرد. وقتی خورشید میتابد چشم‌هاشان برق میزند. همان هایی که فرق دارند. روزمره نمیشوند. دروغ نمیگویند. مثل کف دست صاف و ساده هستند. همان‌ها که این روزها عجیب در خودشان مچاله میشوند...حیرت زده‌اند...زخم میخورند،لبخند میزنند...

ما چرا ما نشدیم



تبعیض به هر صورتی که باشد جان روح را میخراشد. چه در خانواده، چه در محل کار و چه در جامعه. انگاری هی میخواهی بگویی من ... بعد هی تارهای صوتی ات کش می آیند و صدایت ته گلویت میشکند. مدام سعی میکنی خودت را اثبات کنی. خودت را نشان بدهی. خودت را تایید کنی. تا آنجا که حتی آینه هم ناباورانه نگاهت میکند...
پ.ن : پشت دستم را داغ کرده ام که دیگر کمکی نخواهم
.

۱۵.۹.۹۲

آخر قصه


کوچه های بی تو
ارواح تشنه ای
در انتظار باران
و من از ابتدای درخت ها میبارم
کلاغی
بال هایش را
با پاهای خسته ام تاخت زده
پر باز میکنم
قدم میزنم تک تک شاخه ها را
و جوی سیاهی
زیر پرهایم جان میگیرد
پرواز میکند
در کوچه های بی تو
زیر درخت های تشنه ی سربه فلک افراشته
قصه را
از انتها میخوانم
نیستی
به تو رسیده است
با پاهای خسته
و منقاری سیاه
مثل چشم های من
مثل دست های تو
در کنج اخرین درخت
به لانه میرسم
ماجرای تو اغاز شده
با دست های سیاهی
افراشته بر منقاری خسته

۲.۶.۹۲

بذار رو دور تند

میدونی چیه؟ فک میکنم دیگه وقتشه زمین اون وری بچرخه، بسه این همه دوری 

از تو صبوری دگر توانم

به سکوت آغشته، فریاد سر میرود از چشم هام، در غلیان این همه احساس خشکیده بر پوسته ی دل، لب گزیده ، چشم فرو میبندم، تا تو باشی در خم نگاه کوچه، یاسی به دست باد، پیچی به زلف ابرهای مست تو، مگر باران بیارامم، که بی یار ترین عابر قصه های نخوانده ی این بیدی، با چرخش دستی، برهم زنی خوابی، به بر کشی رویایی، رودی شوم، فریاد به سنگی برده،برگ برگ تنم، جاری خواستنی باشد ، بسیار دور 

۳۱.۵.۹۲

دنیای آدم بزرگا

باید بدونی چه کاری و کِی و کجا انجام بدی
باید بدونی چه حرفی و پیش کی و چه وقت بزنی
باید بدونی چه لباسی و کِی و کجا بپوشی
باید بدونی چیکار نباید بکنی، 
باید بدونی چه حرفایی و نباید بزنی 
باید بدونی کجاها نباید بری
آره، تو محکوم به دونستنی، 
حتی اگه هیچ وقت و هیچ جا بهت نگفته باشن